|
بپرس از خودت...!؟!
|
این هفته ارائه دارم در درس نظریه2. با موضوع جامعهشناسی احساسات. عالی است. همینقدر مطمئن. و قطع به یقین گرایشم، علاقهمندیِ من همین است. جامعهشناسی احساسات. تلفیقِ روانشناسی و جامعه. ترجمههای کمی از ماجرا در ایران است اما چقدر جذاب است این لعنتی.
جایی از آن، در نظریه ترکیبی ترنر از انتظارات صحبت میکند. به نوعی کلید واژهی این جامعهشناس، انتظارات است و انتظارات را منجر به برانگیختگی احساسی میداند. در تقسیمبندی انتظارات از عوامل فرهنگی، جمعیت شناختی، مبادلهای و ...صحبت کردهاست. از این مبانی که بگذریم به خودم برسم. دقیقا همین است. اینکه ذهنِ فرد انتظاراتی از موقعیت یا کنشگر مقابل در ذهنِ خود دارد، به میزانِ همخوانی و ناهمخوانی با انتظاراتِ ذهنیاش، عصبانی، شاد و غمگین میشود. و جالب ماجرا اینجا است. هر چه فرد برای خود اهمیت بیشتری قائل شود، انتظارات ذهنی بیشتری دارد و هر چه انتظارات ذهنی بیشتر باشد و تعریفِ موقعیتها در ذهن بیشتر باشد، فرد برانگیختگی احساسی بیشتری دارد. شاهکار است خب. این یعنی چه؟ یعنی من و امثالِ منی که برای هر موقعیت و هر رفتار و کنشی چه از خودمان و چه از دیگریها تعریف داریم، خیلی اذیت میشویم. سرمان عموما درد میکند. بعد یک جا خسته میشویم. خودمان را میزنیم به نفهمی. بعد نمیشود. یا آنقدر باید زد که به یک کرختی میرسیم. این کرختی با قاموس ما تفاوت دارد. در میان این تناقضات رشد نمیشود کرد و ادامه ماجرا. البته کمی سختاش کردم. آنقدر ها هم صفر و یک نیست. اما غرض این بود که بگویم امان از ذهن امان از تعاریف امان از این جامعه شناسی احساسات لعنتی.
یک مرز جالبی هستم. مرز اینکه ساعاتی اساسا به کارهایم میرسم. میروم سالن مطالعه. درس میخوانم. از خودم راضی هستم. مثل دیروز که جمعه بود. صبح دلم نخواست کاری انجام بدهم. تماما نامههای صادق هدایت به دوستش نورائی را خواندم. بعد دوش گرفتن بعد تا تریا رفتن و ساندویچی چند خوردن چون اصلا حوصله غذا درستکردن نداشتم. بعد سفارش را اشتباه دادهبود و برایم مهم نبود. کمی خوردم و آنقدر بد بود که با گربهی محوطه شریک شدم. بعد بازگشتن و زبان خواندن و خوابیدن. بعد آمادهشدن برای ارائه و بعد ثبتنام و چکیدهفرستادن برای فلان کنفرانس. آخر شب هم فیلم دیدن و خوابیدن. خوب بود. اما ذهنم اساسا پر است. در واقع قرار نیست ذهن ما از چیزهای بدی پر باشد تا بگوییم آخ سرم. آخ مغزم. من سرم از چیزهای بی اندازه بیربطی پر است. هم اتاقی خندهام میگیرد به هیچ وجه متوجه تمام تیکه و حرفها و استاتوسها و کپشنهای من این ور آن ور نیست. هرچقدرم بگویم این ترمم خوب نیست. بگویم م انرژیک نیستم و لطفا با من حرف نزنید! هیچ هیچ هیچ. حالم بهم میخورد از توسعه که موضوعش هست. از غرزدنهای الکی. از تلاش نکردن و اشک ریختن و فحش اساتید دادن. از غذا نخوردن و فلان سر یک پروپوزال. و فقط دیروز توانستم بگویم همین است پایاننامه. سخت بشوم. یخ بشوم و بگویم تا طرف مقابل بفهمد کمی. اما خیر. و من این سردشدن ها و یخشدن را برای حالیکردنِ طرف مقابل دوستندارم. از اینکه شرایط به مرور هی من را دارد سفتتر و یختر و کرختتر میکند در حالی که من آن درونِ درونِ درونم بیاندازه نرم و احساسی است. نه صرفا اینجا. که همهجا. کجا قرار است آن محفظهی درون با تلالو عجیب، باز درخشان شود....
گفت خیلی گریه کردم گفتم همین است باید در این مسیر زیاد گریه کنی. گفت اینقدر؟ گفتم بله. گفت متنفرم از دانشگاه. ساکت بودم. گفت گفت گفت و حرفها خیلی بیاصول بود و نتوانستم نگویم تو تلاش خاصی نکردی که حالا غر میزنی. گفت آره میدونم بلد نیستم سرچ کنم. بعد از سر دردش و غذا نخوردن و فلان گفت و اینکه دوست دارد با همه دعوا کند! گفتم دیگران مسئولِ تو و کارهای تو نیستند. گفت آره درسته. گفت گرسنهام ااه. گفتم از کسی که مراقبِ خودش نیست عصبی میشوم. گفت نه نمیخوام نه فلان. گفتم هرجور خودت میدونی و این یعنی دوست عزیز با تمامیِ احترام: به درکِ خودت و کارهایت. و این داستان هر روز تکرار میشود. برای پروپوزال خودم اینقدر انرژی از من نرفت که برای پروژپوزال این و دوستانش. و حتی حاضر نیستند فایل آموزش رفرنس نویسی که برایشان فرستادم را باز کنند و بخوانند و به ازای هرکدام میگویدن اینو چه کنم؟ نباید عصبی شد؟ القصه زیاد گفتم. مغزم واقعا درد میکند. اگر یک روز بچهای داشتهباشم که انرژیاش با من همخوانی نداشتهباشد شاید خودم بروم بچه بماند یا بچه را بگذارم سر راه خودم بمانم! بستگی به پدرش دارد!! این بار یزد هیچ سودی نداشت برایم. و ناراحت کنندهاست. یزدِ نازنینِ من با انرژی های اضافی نابود شد.
بچهی خواهر داوود بهدنیا آمدهاست. نامش پریان است. ماشالله و به طرز عجیبی دوره بارداری را ساده گرفت خواهر داوود. هردویشان پدر و مادر آدمهای آرامیاند. پدرِ ماجرا از قضا مهرماهی است و واقعا او را میستایم. کارهای بهشدت اصولی. تحتِ هیچ زوری نمیرود. حتی مهربانیِ زوری. قوانین خودش را دارد. بدونِ بیاحترامی، کار خودش را میکند. خلاصه بچهشان که تازه به دنیا آمدهاست را دوستدارم. اولا شاید دختر است و تعصب جنسیتی دارم. دوما شاید پدرمادرش به من آرامش میدهند. با آنها دوست هستم. معذب نیستم. خواهرِ دیگر داوود هم پسرِ یک سالهای دارد. لابد مسخره اما بخشی از بحثهای من و داوود سر همان پسر کوچولو است. انرژی مثبتی از پسربچه نمیگیرم. با آنکه چهره خواستنی و بامزه ای دارد و کارهایش بانمک است. داوود به شدت او را دوستدارد. اما این پسربچه را مزاحمِ خلوتمان میدانم. از روز اولی که به اهواز رفتم تا همین حالا. همیشه صبحها باید مراقب او میبودیم. تا پدرمادرش سرکار بروند. همیشه هشت تا آدم گنده باید او را سرگرم میکردند. داوود میگوید خب بچه مگر میفهمد؟ میگویم پدرمادر بچه که میفهمند! اصلا دلیلی که از اهواز فراریام گاهی همین است. اینکه صبحها باید با این بچه بازی کنم و اگر نکنم لابد زندایی بدی هستم. و دلم برای داوود هم میسوزد. او باید من را راضی کند. بچه را راضی کند. پدرمادر بچه را راضی کند. پدرمادر خودش را راضی کند. مثل این بار که به اهواز رفتم. دروغ چرا بغضم گرفت. تازه از راه رسیدهبودم. برای من شمع روشن کردهبود. تلاش کردهبود خوشحالم کند. دماش گرم. بعد زود آمدیم توی هال و خلوت خاصی نداشتیم چون همه جمع بودند. داوود رفت وسط و دستِ پسربچه را گرفت و با هم بازی و رقصیدن. باید خودش را مثل آن پسربچه میکرد. انرژی زیادی از خودش میگرفت تا باهم برقصند و بازی کنند. نمیدانم. من این صحنه را دوست نداشتم. از اینکه مردی این چنین بشود ابزارِ یک کودک بدم میآید. از اینکه دیگران داوود را ابزاری ببیند برای سرگرمکردن بچه خوشم نمی آید. و بدتر که بفهمم داوود دارد بچه را سرگرم میکند و میرقصد مثلا با او، ذهنش سمتِ من است که تازه رسیدم و هیچ حس خوبی ندارم از این کارها. و نمیداند کجای این طناب را بگیرد....صحنهی سادهای بود اما دوستش نداشتم و اذیت شدم. همه اینها گفته شد که لابد در آینده منِ زندایی خیلی تبعیض قائل میشوم بین بچهی این خواهر و آن خواهر. چه مباحثِ مسخرهای. هوم؟ ذهنم قاطی است مشخص است.
به قولی: مغزدرد نباشید

*
یادم هست دو سه سال پیش بود. یکی از بچهها که آن موقعها خیلی دوست بودیم و حالا فقط در حدِ لایکِ هم در اینستاگرامیم، زبانِ تندی داشت. زبانِ همیشه تندِ خودش و همین دلیل شد تا دور شوم تا کمتر مشوش شوم. سرِ سرما و گرما همیشه دشمنِ هم بودیم. یکی از عکسهای اینستاگرام بود که زودهنگام سراغِ کرسی رفتهبودم و آمدهبود و تیکهای انداخته بود. به خودم قول دادهبودم باید دیگر جوابش را بدهم. خاطرم هست که کامنتش را که خواندم، عصبانی شدم، خواستم جوابش را بدهم و مثل همیشه ساکت نباشم، طپش قلبم آن قدر محسوس بالا رفت که همانموقع با اپلیکیشن مخصوص اندازه گرفتم و حدودا سه برابر مقدار مجاز شدهبود. از خودم بدم آمد. هنوز هم بدم میآید. از اینکه چرا باید وقتِ حقام را گرفتن و جواب دادن از کوچک و بزرگ و مرد و زن که فرقی ندارد، این چنین ضربان قلبم برود بالا. مگر قاتلشان هستم. اتفاقا همین دیشب هم همینطور شد. هماتاقیِ اهوازیام بیهیچ اخلاقِ بدی است. آدمِ گرم و مهربانی است. اما همانطور که در پست قبلترها گفتم سرشار از انرژی. این هم خوب است. آدمها باید انرژیک باشند. اما چیزی که من را دیگر تا مرز عصبیشدن بردهاست و ترم پیش هم همین بود، اینکه آدمِ روبرو متوجه نباشد که تو کار داری. حرف بزند. حرف بزند. حرف بزند. حتی هیـــــچ پاسخ و همراهی از تو نبیند و باز حرف بزند. مگر میشود؟ مگر میشود به صورتِ آدم مقابل نگاه نکرد و حدس نزد که طرف دوستدارد گوش کند یا نه؟ مگر همین کافیست که دو گوش پیداکنیم و برای سرگرمکردن خودمان به درکِ طرف مقابل بگوییم و حرف بزنیم؟ القصه چند روزی بود که کمرنگ ظریف اشارههایی کردم. اما هیچجوره متوجه نبود. دیشب تمام عیار کار داشتم. تمام عیار سرم توی لپتاپم بود. بعد داشتم کلمهی زبان میخواندم در گوشیام. حرف میزد و فقط میگفتم هوم! هوم! هوم! تا یکباره تصویری نشانم داد و گفتم هوم! گفت مرسی از این همه هیجان و انرژی! عصبی شدم. از اینکه خب دوستِ عزیز من شاید نخواهم رک بگویم بس است تو خودت بفهم. حالا تیکه هم میندازی؟ اما دیگر طاقت نداشتم و گفتم من دارم زبان میخوانم و تو هی صدایم میزنی. گفت نفهمیدم کار داری. گفتم طبیعتا باید از صورت من و ریاکشن من متوجه باشی! و این دو جمله ساده مگر چیست؟ اما قلب من آنقدر وحشتناک و تند میزد که دوستداشتم سریع بحث تمام شود و الا با آن ضربان قلب من به روی ویبرهی صدا میرفتم و دوستنداشتم متوجه شود. گفتیم و ماجرا هم تمام شد. اما دوباره از خودم بدم آمد. از این همه ضعفِ لعنتی. یادم هست همیشه میم میگفت تو فقط جلویِ ما غلدر(قلدر) هستی و بیرون هیچ. حالا شده خودشان+ داوود. و دیگران هیچ. جلوی اینها ساده میتوانم رها کنم خودم را. حتی جبرانِ این یکی را پیشِ آن یکی و آن یکی را پیشِ این یکی. اما ماجرا غلط است. کلِ ماجرا غلط است. هیچ کجای این ماجرا درست نیست. باز یادم هست چهار سال پیش این ها بود که در کارشناسیِ برق منفور، از همکلاسیِ جنوبیام سرِ کلاسِ آزمایشگاه توگوشی خوردم! به همین شیکی. سرِ اینکه گفتم از استاد انقدر نپرس نمرهمان کم میشود. او هم خواباند توی صورتم. و من در جوابش هیچچچچچ نگفتم. نتوانستم و حتی آن موقع هم ضربانم قلبم بالا رفتهبود. وقتی به مامان گفتم همکلاسی توی گوشم زدهاست مامان یک آخیش ظریف گفت. با این منظور که بفهم باید بیرون جواب آدمها را بدهی نه داخل خانه! و من از این حرف گاها ناراحتتر شدم تا آن چکِ محکمِ همکلاسی.
**
همهی اینها درس است. درست. اما احساس میکنم تمام درسها دارد تلنبار میشود. من یک جایی نشستهام. درس میگیرم و از جماعت دورتر میشود. یعنی جوابم از درسها این است که خوب دور شو. دورباش. یک کارت قرمز گرفته ام دستم و تا جایی که بتوان نشان میدهم و نزدیک نمیشوم. جاهایی هم که تعارف گندیده من را نزدیک میکند سراسر عذاب و رنج است درونم. دیشب به داوود میگفتم تعاملِ نزدیک یعنی راحتی؟ وقتی نمیشود در نزدیکی راحت بود پس چرا تعاملِ نزدیک؟ و تعارضات شروع میشود. اینکه من عاشقِ تنهایی باشم. حق بدهم به خودم که تنها باشم تا آرام باشم. و بگویند همه چرا تنهایی؟ تعامل خوب است فلان است. اما وقتی توی تعامل(منظور نزدیک است) نمیشود راحت بود و رک بود و حداقل من هیچ نمیتوانم و به آسیبِ خودم و خشم و آسیبِ دیگری میانجامد چرا تعامل؟ به جایی رسیدهام که دوستدارم فقط آدمها را بیرون ببینم. بیرونِ اتاق. بیرونِ خانه. ایرانیزهی ماجرا این میشود که آدمها تا حدِ مانتوپوشیدنات باشند. آدم ها را فقط تا حد مانتو میتوانم تحمل کنم به امید اینکه بروم به اتاق یا خانه برسم و نباشند دیگر. تا روزی دیگر و تعامل سردی دور. و جز خانواده و داوود نمیخواهم کسی جلوتر بیاید. اینکه من تحملام کم شدهاست طبیعی است اما آدمهای ناملاحظهگر یا آدمهای اصلا ملحظه گر اما ناجور با من سراسر اطرافم را پوشیدهاند. و همهی اینها کافی است تا من هر روز دستم را روی قلبم بگذارم و پوستش را کلفتتر ببینم و اندوهگینتر شوم. مثل آنکه رویِ شاخهی نازکِ درختی دست بکشی و ببینی دارد کلفت میشود و کلفتی هیچ توی قاموس آن نباشد.
***
به داوود پیام میدهم. که نمیدانم. شاید دو سال قبل. شاید سه سال قبل. جایی کشتهشدهام. و من بیخبرم. همان موقع که گروههای دوستی داشتیم و پاشید و هنوز ریشههای زیرخاکیاش هست. مثلا ن.ن عکاسِ مشهدی که با ش دوست شدهاست تازه و قبلا زیاد محل من میداد و حالا نه. و این یعنی هنوز ریشهها هست. یا فلان ماجرا. فلان کس. آدمهایی که تکیه کردی و اشتباهی با تمامِ وجودت. و همین: اشتباهی. و آن موقع خودت را پوست کلفت نشان دادی و گفتی بهدرک. یعنی تمام عمر گفتی بهدرک. اما حالا نگاه میکنی میبینی به ازای تمامِ این بهدرکها تو هی پوست کلفتتر شدی و ریشهی قلبت را خشکاندی. احساس آن موقعها قبرش کندهشده بوده. و تو فقط با آخرین حجمِ بنزینِ باقیمانده از قلبِ سرشار از عشق و احساسات به چند سال جلوتر خودت را رساندی. و حالا جایی هستی که حس میکنی قلبت به پمپاژ شدیدی نیاز دارد. و بیرون جهان بنزین زیاد است. داوود و احساسش کافی است برای این پمپاژ شدن. اما کارتِ سوختم را گم کردم. دوست دارم وحشتناک خوشحال شوم. و انگار نمودارم ماکزیممش از حدی بالاتر نمیرود. و هرچقدر پمپاژ کنند ورودی من اندک است. و این نه حق ِ من است و نه حقِ آدمهای با حسِ نابی که من را مراقباند. دروغ نیست که بگویم من کلماتِ احساسیام را سخت میگویم. چون باید از میانِ ریشههای خشکی بیایند و میانهی راه جلدشان خَش میخورد. و خودم هم میفهمم فیک است. دیروز داشتم فکرمیکردم چقدر مدت است که نامه ننوشتهام. نامهی طولانیِ از خود. برای کسی. دوستی. آشنایی. دیدم چون حوصلهی فیکبودن ندارم. اصلا یک لایهی ضخیم است بینِ من و دیگران. و حسِ من فقط به اشیا هنوز دستنخورده باقیمانده است. و نهایتا نامهام زبانی شوخی نوشتم برای خرمالو.
داوود میگوید کاش برویم جایی که بلد باشند ریشههای خشک را بکشند بیرون. زندگیِ ما ارزشش را دارد. میگویم دارد. زیاد هم دارد. اما سراِغِ جایی برای بیرون کشیدنش را ندارم. یا کسی چه می داند ما از چه حرف می زنیم. میگوید انقدر نگو کسی دیگران. این واژه ها را حذف کن از خودت. خودت باش. تصمیم بگیر انجام بده. می گویم بی خیال. من 25 سال را تمیز همینم. اسپرانتو نخواه یکباره وسطِ فارسی حرف زدن. میگوید بهدرکِ هرکس و هرچیز که بخواهد مانع باشد...
****
با داوود داشتیم تعداد روزهایی که باهم بودیم را میشماردیم. باهم بودن. یعنی دقیقا با هم بودن. دو بودن. خندهمان گرفت از بس کم بود. درواقع حالم بهم خورد. از بس کم بود. اینکه مثلا به ازای هر 300 روز 100 روز در کنار هم بودیم. اما به ازای هر 300 روز روی هم 20 روز هم تنهایِ تنهاِ تنهاِ باهم نبودیم. و خاطراتِ خوبمان دقیقا برمیگردد به همان روزهایی که فقط خودمان بودیم. و چقدر حواشی و حرف و دغدغه کم است وقتی فقط خودمانیم. اینکه هردویمان عاشق اینیم که در خانه باشیم. در خانهمان نور باشد. تلویزیونمان خاموش بود. صدای موسیقی و آهنگی به راه باشد. و هرکدام کار خودمان را بکنیم. همینِ کارِ خودکردن، اما در سکوت و در حضورِ هم اوج خواستهی ماست. که تا حالا سهممان به 20 هم نرسیده. اما به داوود گفتم خبرخوشی است. چرا که بعدا سراسر همین است دیگر. و خوب فکرکردم. دیدم همیشه باید یک چیزی نباشد. تا وقتی شد و به آن رسیدی خوشحال شوی. رسیدن آدم را به اوج میرساند. و خیلی دور نیست که به آن برسیم. همین که خودمان باشیم. هرچند خوزستانیها خیلی به خود بودن اعتقاد ندارند. به اینکه بگذارند خودت باشی. و جایی برایشان در فرهنگ اینگونه معنا کردهاند که مهربانی یعنی همیشه همیشه همیشه باهم بودن یا به تعبیر من در هم لولیدن. و من از این فرهنگ عاصی میشوم. مهربانی برای من یعنی بگذارید خودم باشم. حتی اگر از گرسنگی و تشنگی و بیلباسی مردم. بگذارید به تنهاییام بها دهم. چیزی که داوود چقدر خوب زود فهمید. و خودش هم خواهانش هست و از آن به دور است و مشتاق رسیدنش است.
زیاد حرف زدم. اما خوب بود. اگر اینجا به قولِ میم بزرگ امن باشد و خانه خود...
بقولی: تنهایی تان پُربها