بپرس از خودت...!؟!

یک:

فردا تعطیل رسمی است. و من دوستش ندارم چون کلاس تیراندازی‌ام تعطیل است. چقدر خوب است کلاسی را این‌قدر دوست داشته‌باشی که تعطیل شدن، ناراحتت کند. تیراندازی عجیب است و دیگر تکرار نمی‌کنم و زیاد گفتم تا این پست. جلسه پیش جالب بود، مربی‌مان آمد و با خنده گفت، تمرکزت را خیلی دوست‌دارم. یک جوری تمرکز میکنی انگار میری تو سیبل.  من هم در جواب خندیدم. خواستم بگویم من متاسفانه بر خلاف حرفم که می‌گویم خیلی چیزها را جدی نمی‌گیرم، احتمالا زیادی همه چیز را جدی می‌گیرم. مثلا دو ساعت تیراندازی برای من خیلی جدی است. نباید شوخی کرد. نباید عجله داشت. باید به حرف مربی گوش کرد. باید اصول را برای هر ساچمه رعایت کرد. و چهره‌ی من بیشتر از جدیت اینگونه است. یادِ دوران دف نوازی می‌افتم. مامان می‌گفت چرا این‌طوری میزنی. دف یا تنبک می‌زنی بخند، بعد ها هم میم وسطی می‌گفت چیه عصبانی میزنی. من اما عصبانی نبودم. من جدی بودم. من همان قطعات تکراری را هم جدی می‌زنم. شاید کم توانم که مثلا نمی‌توانم هم جدی باشم هم بخندم. من این مواقع جدی را خیلی دوست‌دارم. سه جلسه دیگر کلاس تمام می‌شود. و اندوهگینم. چون معلوم نیست باید تا چه زمان یزد باشم. چه رفت و آمدی دارم یا ندارم. حس اینکه باز قرار است این معشوقه‌ی نازنینم از دستم بپرد غمگینم می‌کند. بعد از اتمام کلاس‌ام می‌نشینم در سالن ساعت بعدی‌ها که مال تیم و لیگ هستند را می‌بینم. لباس‌هایشان. کفش‌هایشان. اکسسوریزشان. هم کیف می‌کنم از دیدن شان هم مثل همیشه اندوهگین. که کاش در چیزی متخصص بودم. فرقی نمی‌کند چه چیز. یکی ماهواره نصب می‌کند. یکی دروغ می‌گوید. یکی معلم است. یکی کتاب خوان است. اما هر کدام تخصصی. اما در آستانه‌ی 25 سالگی من از اینکه هیچ زمان هیچ تخصصی نداشته‌ام ناراحت می‌شوم. هیچ چیز. و کاش مثل آدمی بودم که امتحان نمی‌کرد. تا حوالی چیزها نمی‌رفت. یحتمل تقصیر خودم هست. نمی‌دانم. فقط من روز به روز از این همه چیزی نبودن، بیشتر دلگیر می‌شوم. نگاه بچه‌های تیراندازی می‌کنم. یک ساعت زودتر می‌ایند. لباس می‌پوشند. سلاح آماده می‌کنند. سلاح را گاز می‌کنند. ساچمه می‌آورند. یک ساعت فرآیند آماده‌شدن‌شان طول می‌کشد و من اسم همین‌های ساده را می‌گذارم تخصص. اینکه تیراندازی بخشی از زندگی آن‌ها است. برایش هزینه می‌کنند. وقت و مال را. بخشی از ذهن‌شان کنار گذاشته شده‌است و برایش تلاش می‌کنند که نامش مثلا تیراندازی. دیگری مثلا نصاب است. دیگری کفاش است. دیگری یک چیز دیگر...و چقدر تخصص داشتن آرام‌بخش است. انگار رسالتت را از جهان بدانی. و من با شاهکارِ خودشناسی دارم مثلا رسالت خودم را انجام می‌دهم. ولی این که کار نیست. خودت را بشناسی؟ لازم است اما شاهکار نیست.

دو-یک:

این بخش را ملو بخوانید. ظاهر مشوشی دارد اما درونا ملو است.

بارها گفته‌ام. من دو حالت دارم. یا عصبانی می‌شوم. یا ناراحت می‌شوم. چه بهتر که عصبانی شوم. اصولا هم عصبانی می‌شوم. فقط روز به روز کنترل خشم‌ام به‌شدت کم شده‌است یا ضرورتی برای کنترلش نمی‌بینم. گاهی فکر می‌کنم یا این‌طور شده‌ام که خودم به‌جای همه‌ای که دلسوزم نیستند، خودم باید دلسوز خودم باشم. اصلا خودخواهی‌ام دارد روز می‌زند اما برای جبران است. اینکه خودم مراقب خودم باشم تا می‌توانم. شده‌ام فرزند خودم که نمی‌خواهم در این روزگار پایین کشیده‌شود پس به‌خاطرش داد می‌زنم. هوار می‌کشم. ظرف می‌شکنم. دستش را می‌گیرم و دورش می‌کنم. برایش برنامه می‌چینم و آخر سر هم می‌گویم ببین عزیزم هر کار می‌خواهی بکن تا خوب باشی و آرام باشی. حرف‌هایی که باید بشنوم شاید از جهان و زمان و آدم‌هاش و چون نمی‌شونم خودم به خودم می‌گویم. چون من همیشه مراقب خودم بوده‌‌ام و متهم شده‌ام به خودخواهی.

دو، دو:

پیرو قبلی، وقتی از چیزی ناراحت بشوم، اتفاقا خشم ندارم. ساکت هم می‌شوم و حتی امکان دارد لبخند بزنم. امروز جالب بود. از آدمِ خیلی نزدیکی حرفی شنیدم. که ترجیح دادم لبخند بزنم. عصبانی نشوم. اما در من ماند. در توصیفِ رشته‌ی دانشگاهی‌ام و یکی دیگر هم که به این رشته آمده و کمی تعاملاتش مشکل دارد، آن نزدیک‌ترین این حرف را زد: فهمیدم این رشته مال دیوونه‌هاست! و نگفتم من اگر شلوارک می‌پوشیدم، اگر دکتر می‌شدم، باز هم همین بودم. (چون آن نزدیک‌ترین آرزویش دو چیز است: شلوارک پوشیدن، دکترشدن، خارج رفتن. که من هیچ‌کدام را ندارم). من در مهندسی همین بودم. من در دبیرستان همین بودم. من همه‌جا همین بودم و خواهم بود. الان که چیزی ندارم که بشود با آن پز داد. که مقام و هر چیزی که بدست بیاوریم برای اطرافیان فقط به‌درد پز دادن می‌خورد. اصلا تو را تشویق می‌کنند فلان کار را بکن، فلان درس را بخوان که با تو پز دهند، اما من هیچ‌وقت ابعاد پز دادن نداشتم. خیلی عادی‌تر از چیزی بودم که با من پز بدهند. حتی مثل میم وسطی بلد نیستم کدپستی و شماره ملی همه را حفظ کنم و با حافظه‌ی قوی‌ام پز دهند. من فقط بلدم کدو خوب بپزم. اما اگر اگر اگر روزی از نظر آن‌ها چیزی شدم که اتفاقی میل آن‌ها شد و قصد پز دادن داشتند، بی‌شک من این جمله را بزرگ می‌کنم و نشان‌شان می‌دهم. این همان رشته است که مال دیوانه ها است. هوم؟

پی‌نوشت:

دوستی امروز در اینستاگرامش عکس گل گذاشته‌بود که برای عزیزانتان گل بگیرید نمی‌میرید. قشنگ و جالب بود. و من تلخیص می‌کنم: به عزیزانتان اعتماد به نفس بدهید. نمی‌میرید.

میم اولی هم می‌داند حرف‌های من را. او هم احتمالا به زعم خیلی‌ها فقط بلد است پاستا خوب بپزد، و شام‌های غیرایرانی، خوب بنویسد، همین. حتی خود من هم در کلاس ورزش از اینکه چرا نمی‌توانست دست و پاها را هماهنگ کند، خنده‌‌ام می‌گرفت. اما یک چیز خوب این وسط هست، که برای خودش یک تخصص دارد. و می‌تواند توی دهن خیلی‌های پرحرف بزند که حداقل من یک چیز را تا آخر به بهترین نحو ادامه دادم و پرفسور شدم. و همین جا است که تخصص آرام بخش است. تو در بازیِ با خودت و بازی ِ با دیگران هر دو برنده می‌شوی.

گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم واقعا دیگران چه چیزهایی دارند که اعتماد به نفس دارند و بقیه تخریب‌شان نمی‌کنند. ما واقعا هیچی نیستیم یا آن‌ها هم همین‌اند فقط حالشان خوب است.

پی‌نوشت:

پیش‌تر ها و هنوز، گیر می‌دادم به گذشته که چه بودم و چه بود و فلان. تازگی‌ها شبیه آدم‌های نگران، نگرانِ 60 سال بعدم. میم وسط می‌خندد که اوه می‌خواهی 80 سال عمر کنی. می‌گویم متاسفانه این‌قدر عمر را که خواهم داشت. اما نگرانم این همه سال چیزی باشم که دوست‌ندارم. هی خودم را خفه کنم، عاقل باشم، خبری از حس های رها و دیوانگی نباشد، و نهایتا حالی را از جهان بگیرم که نمی‌خواهم. می‌ترسم 60 سال بعد قرار باشد لذت نبرم. و من نگرانِ فرزندی هستم که خودم باشم. و مثل سرپرستی نگرانم 60 سالِ بعدیِ زندگی‌اش چه کنم که سراسر لذت باشد. کسی جایی لذتی که می‌برد را خار نکند. از لذتش لذت ببرند. بالا ببرندش. توی گوشش می‌گویم باید فرار کنی. میم می‌خندد و می‌گوید تلخ است اما من هم دقیقا همین را به خودم گفتم. اما این خودِ خود فرار است که.

سه:

شب ها برای خودم وقت گذاشتم که کیشلوفسکی ببینم. و به خودم فحش میدم. به خاطر تمام فیلم های ندیده. کتاب های نخوانده. و خالی بودن. هر شب یکی از فیلمهای کیشلوفسکی را می میرم از خوبی. آخ...آخ...و چقدر این جهان پر است از دیدن و شنیدن و من مثلا در آستانه 25 سالگی چقدر مفت خالی ام.

 

به قولی: لابد همینی که هست!

 

+ تاريخ ساعت نويسنده نستعلیق پسمیستی |